زندگی آدمی

به نام خدا

خداوند زمین را آفرید، خورشید و ماه و ستارگان را برقرار ساخت ، چون مکان آماده گردید ، اراده فرمود جانوران و انسان را روی زمین به تماشا گذارد.

نخست خر را آفرید و آن را گفت : تقدیر تو این است که همواره در کار های دشوار باشی ، بارهای سنگین بر دوش بکشی ، کمرت در زیر بار کار خم گردد ، گاه گاه انسان نیز بر گرده تو بنشیند و زمان آرامش تو تنها با مرگت فرا آید ؛ پنجاه سال هم عمر تو باشد .

خر گفت : بر اراده خلق سخنی نمی توان گفت امابا چنان زندگی دشواری ،باور ندارم دوام آورم سی سال را کم نمایید.خواست خرپذیرفته شد و عمرش بیست سال مقدر گردید .

دیگر سگ را افرید ان را هم گفت : جایگاه تو در بیرون است . در سرما و در گرما خارج از سکونتگاه انسان به نگاهبانی خواهی بود . آرامش انسان را تو باید فراهم آوری . زمانی که انسان به آسایش یا به خواب است تو بیدار می مانی تا انسان ایمن از ویرانگران زندگیش دمی بیاساید ، گله گاو و رمه گوسفند انش را پاسبان ، تو می باشی . سی سال عمر خواهی کرد .

سگ گفت : امیدوارم سخن من هم درشت ننمایید اما با چنین زندگی دشواری سی سال بسیار زیاد می نماید پانزده سال کم کنید . خواست سگ هم پذیرفته شد و عمرش پانزده سال مقدر گردید .

ومیمون را آفرید : چابک و خنده آور : او را گفت «خانه و مسکن نخواهی داشت . در جنگل ها خواهی ماند از روی این شاخه به روی آن شاخه دیگر خواهی پرید . گاه گاه میوه ای به چنگ تو خواهد آمد و نقش تو خنداندن آدمی ، بیست سال نیز عمر خواهی داشت . میمون گفت :قصد من جسارت بر اراده آفریدگار نیست ، باری با چنین زندگی در به دری بیست سال بسیار زیاد می نماید . ده سال کم نمایید که بتوانم تحمل نمایم . خواست میمون نیز پذیرفته شد و عمرش ده سال مقدر گشت .

آنگاه انسان را آفرید :

پرشکوه و زیبا با قامتی افراشته روی دو پا راه رفتن گرفت و سبب رشک آسمانیان شد . انسان را گفت : هر آنچه در دریا وخشکی و آسمان در حرکت است از آن تو می باشد در سایه سار درختان تنومند خواهی آرمید ، از میوه هایش خواهی خورد ، ماهیان و پرندگان نیز اسیر فکر تو خواهند بود . تاج آفرینش ما تو هستی ، بیست سال هم عمر خواهی داشت . انسان گله مند ، از کوتاهی عمر گفت : با این همه سعادت که برای من مقدر فرمودی ، گمان دارم بیست سال فرصت بسیار کمی باشد ، زمان عمر مرا طولانی تر فرما . خداوند گفت : تعداد سالهای مقدر شده میان شما تقسیم شد انسان گفت می دانم اما آن سالهایی راکه خر وسگ ومیمون نخواستند به من ارزانی دار ، خواست انسان براورده شد ، هفتادوپنج سال زمان زندگی او شد و او زیستن خویش را آغاز نمود ، نخست بیست سال زندگی سراسر شاد و سرشار از آزادی و رهایی زیست . به خواست او همه چیز فراهم شد به اراده او بازی آغاز و به انجام رسید بیگانه با غم و اندوه ، انسان بیست سال اول را به پایان رسانید .

سپس با استفاده از سی سال خر را آغاز کرد سکنی فراهم نمود همسری اختیار کرد چون خر بار برد کمرش زیر سنگینی زندگی خم شد و هرگز شادی زندگی را نچشید . تنها کار کرد و با عرقریزان جان توانست خود را سر پا نگه دارد این دوره به پایان آمد سالهای عاریت گرفته شده از سگ را شروع نمود.

کودکانی در اطراف خود دید مانند سگ به پاسبانی از آنها پرداخت در گرما و سرما بیدار ماند تا فرزندانش اسوده سر بر بالین خواب گذارند سالهای شاد را تنها در سیمای فرزندان خود جستجو کرد و سوی اندک چشمانش ، آن شادی نا چیز را هم از او دریغ ورزید . پانزده سال سگی نیز به پایان رسید .

سر انجام ، سالهای امانت گرفته شده از میمون را آغاز کرد ، چیزی برای خویش نمانده بود پس ناچار از خانه این پسر به خانه آن دختر رفت تا مانند  میمون نوه هایش را بخنداند . پس در هفتاد و پنج سالگی دیگر کاری برای انجام دادن نیافت : تنها شد تنها ، و به خواندن داستانی از اساطیر یونان پناه برد و به چشمان خویش دیدم که یک صد و هفتاد سال عمر داشت ، فرتوت و درمانده او را در قفس آویزان از شاخه درختی نهاده بودند . چون از او پرسیدم دیگر چه آرزویی داری ؟ با صدای لرزان پاسخ داد : آرزویی جز مرگ ندارم !!!

( گردآورنده مطلب خانم معینی )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد