در سوگ زهرا (س) ... و علی تنها ماند
هنوز خیلی زود بود، اما او احساس می کرد خیلی دیر شده است... به او گفته بود از خاندان من اولین کسی هستی که به من می پیوندی و خیلی زود... و او با این «مژده» که جز او، برای همه پیام سوگ و ماتم بود، آرام گرفته بود... آن شب، شماری اندک، خورشید را بدرقه می کردند... خورشید و شب!... هیچکس به یاد ندارد این دو را با هم دیده باشد، تاریخ هم... سه ماه و پنج روز پیش، پدر چیزی گفته و او گریسته بود و بعد سخن دیگری گفته و او تبسم کرده بود... راستی پدر چه گفته بود؟... می گویند، خبر جدایی از پدر بود که غم بر دل فاطمه (س) نشانده و او گریسته بود... و خبر پیوستن کم فاصله به او بود که تبسم بر لب زهرا (س) نشانده بود... ولی این هر دو خبر برای علی (ع) غم انگیز بود، برای حسن، حسین، زینب، ام کلثوم... سلمان، مقداد، ابوذر... و همه فاطمه دوستان، از آن شب تا امشب و تا همیشه تاریخ...
آن شب فاطمه را به رسول خدا سپردند، دختر را به پدر؟ یا مادر را به پسر؟... مگر نه اینکه «ام ابیها» بود؟... هم این بود و هم آن... و مزارش بی نشان... تا نشانه ای باشد که راه گم نشود.